گاهی چنان بی تاب می شوم ،
که خیال دیدنت مرا با خود می برد به کویرهای دور
تا انتهای سربی رنگِ ماسه های داغ .....
تا کبودترین خورشید ، تا دلگیرترین غروب......
آن وقت تو با دسته گلی از رز سفید پا می گذاری به رویاهایم....
می آیی.....
و چقدر آرام می آیی .......
همرنگِ نم نمِ باران ......
در دلم چیزی می شکفد شبیهِ شعر ،
در درونم می نشیند ......
لبانم پر از ترنم و ترانه می شود
دستم را دراز می کنم ، واژگان را بی تکلف بر می دارم
می گذارم پهلوی هم ، می شود شاعرانه هایم
می گذارم تا تو بیایی .....
برایت آرام زمزمه می کنم ...
لبخند می زنی....نگاهمان عجیب به هم گره می خورد .....دلم نمی خواهد پلک بزنم ....
با توام ،آرام ..... بینمان فقط سکوت است.
با تو که هستم ....قلبم آرام می شود.........
آرام.......دیگر از ضربان نامنظم قلبم خبری نیست....چه احساس پاک و قشنگی ست لحظه با توبودن....
صدای نفس هایت را میشنوم ...گرمی وجودت را حس میکنم تو با منی و من با تو......تنهای تنها.
|